محمد حسنی راد
بدان و بدبینی
بغض گلویش را گرفته بود و می خواست هرچه زودتر نوبت مشاوره بگیرد. آنقدر دلش پر بود که تا پرسیدم مشکل شما چیست، زد زیر گریه و شروع به درددل کردن: « دچار بدبینی شده بودم و با نگرانی ای که فکر و ذهنم را تسخیر کرده بود، از شوهرم خواستم هرچه سریعتر دختر جوان را از فروشگاه خود اخراج کند. همسرم می گفت: این دختر، خواهرزاده یکی از دوستانش است و چون مشکل مالی دارد، سرکار آمده است. اما گوش من بدهکار این حرف ها نبود. دوماه گذشت و من که خیلی نگران زندگی و آینده ام بودم، به پیشنهاد یکی از دوستانم که زخم خورده خیانت های همسرش بود، تصمیم احمقانه ای گرفتم و به شوهرم تهمت زدم. متأسفانه با این حرف ها آبروی همسرم را جلوی خانواده ام لکه دار کردم و برادرانم که از وضعیت من ناراحت شده بودند، یک روز به محل کار شوهرم رفتند و پس از درگیری با شوهرم، دختر جوان را نیز با رفتاری بسیار بی ادبانه از فروشگاه بیرون کردند. من با توجه به مشکلاتی که به وجود آمده بود، از خانه قهر کردم و درمنزل پدرم بودم.» زن جوان افزود:« شوهرم و برادر آن دختر خانم، به منزل پدرم آمدند و پس از گفت و گو متوجه شدم این دختر جوان، بیماری خونی دارد و چون سایه پدر روی سرش نیست و بخاطر اینکه کمک خرج خانواده اش باشد، تصمیم گرفته سر کار برود. با روشن شدن این حقایق، دنیا روی سرم خراب شد و از خودم بدم آمد. همراه شوهرم به خانه آن دخترخانم رفتم، اما هر چه التماس کردم از اتاقش بیرون نیامد و حاضر نشد ما را ببیند. از عاقبت کاری که کرده بودم، می ترسیدم و هر روز برای آن دختر دل شکسته پیامک می فرستادم و عذرخواهی می کردم، تا اینکه بالاخره در روز ولادت حضرت فاطمه(س) به پیامک هایم جواب داد و گفت: به احترام این روز بزرگ و به عزت و مقام عزیزترین مادر دنیا، شما را بخشیدم و امیدوارم دیگر نسنجیده و ندانسته درباره کسی قضاوت نکنید.» بغضش شکست و شروع به گریه کرد. از پشت میز بلند شدم و یک لیوان آب به او تعارف کردم. لیوان را گرفت و ادامه داد:« من با شنیدن این حرف ها از خوشحالی بال درآورده بودم و خوشبختانه توانستم با کمک یکی از اقوام که فرد نیکوکاری است، شغل مناسبی نیز برای این دختر معصوم در یک شرکت معتبر پیدا کنم و امیدوارم خدا هم مرا ببخشد. الان هم آمده ام تا برای ایجاد سازش و آشتی بین شوهرم و برادرانم، مشاوره بگیرم؛ چون همسرم خیلی از دست من و خانواده ام دلگیر و ناراحت است.»
بدان، افراط و تفریط
کارشناس مشاوره در اداره پلیس از دختر 19 ساله خواست تا علت فرارش را از خانه بیان کند. دخترک با چشمان پر از اشک گفت:« کلاس دوم راهنمایی بودم که یکی از همکلاسی هایم با دوست برادرم رابطه تلفنی برقرار کرد. برادرم که از موضوع باخبر شده بود، به من گفت که باید با همکلاسی ات قطع رابطه کنی.» دختر جوان افزود:« او راست می گفت و من حرفش را قبول کردم، اما نمی دانم چرا این موضوع باعث بدبینی خانواده ام نسبت به من شده بود. سخت گیری بیش از حدی نسبت به من داشتند، مرتب یکی از برادرانم مرا تعقیب می کرد. یک روز در راه بازگشت از مدرسه، پسری موتورسوار برایم ایجاد مزاحمت کرد. برادرم که از دور شاهد این ماجرا بود، خیلی سریع وارد عمل شد و آن پسر جوان را مورد ضرب و جرح قرار داد. آن روز همه همسایه ها فهمیدند که چرا برادرم با آن پسر مزاحم درگیر شده است. خانواده ام بعد از این ماجرا فکر می کردند اسم من سر زبان همسایه ها افتاده است، به همین دلیل سخت گیری های خود را بیشتر کردند. دخترک آهی کشید و گفت: همیشه از بابت تبعیضی که والدینم بین من و برادرانم می گذاشتند، رنج می بردم و با احساس دلتنگی و افسردگی بزرگ شدم. پدرم و دو برادرم حتی یک لبخند را از من دریغ می کردند و مادرم نیز می گفت: این سختگیری ها لازم است، آنها به خاطر آینده ات این طوری برخورد می کنند. در این شرایط ، شنیدن این جملات که تو بهترین هستی و دوستت دارم از زبان یک پسر جوان خیلی برایم جذاب بود و با آن آرامش میگرفتم. من فریب این پسر جوان را خوردم و این رابطه به سوء استفاده ختم شد. برای همین هم از ترس فراری شدم. ای کاش به جای آنکه از زبان پسری نامحرم جمله «دوستت دارم» را بشنوم، از زبان پدر و مادر و برادرانم می شنیدم تا این مشکلات برایم به وجود نمی آمد.
خوبان، تحقیق می کنند
چشمان معصوم و اشکبارش خبر از غمی بزرگ می داد. غم پنهان در دلش را این چنین آشکار کرد:« با اعتماد کامل پای سفره عقد نشستم و اصلا تصورش را هم نمی کردم عمویم و همسرش این طوری سرنوشتم را به بازی بگیرند. آنها می دانستند که پسرشان اعتیاد دارد، اما به امید اینکه شاید پس از ازدواج احساس مسئولیت پیدا کند و اعتیادش را کنار بگذارد، با پنهان کردن این واقعیت تلخ، به راحتی ازاعتماد من و خانواده ام سوء استفاده کردند. سه ماهه بودم که پدرم فوت کرد و من تمام محبت و عشق پدری را در این سال ها از یک عکس کاغذی کوچک طلب کرده ام. مادرم در این مدت با رنج و مشقت زیادی مرا بزرگ کرد و پس از گرفتن دیپلم با اینکه در دانشگاه قبول شده بودم، به دلیل مشکلات مالی خانواده ادامه تحصیل ندادم. من و خانواده ام بعد از مرگ پدر، صورتمان را با سیلی سرخ نگه داشته ایم. چند ماه قبل عمویم با وعده های رؤیایی مرا برای پسرش خواستگاری کرد. من هم به حساب فامیلی، بدون انجام تحقیقات جواب بله گفتم و به عقد پسرعمویم درآمدم، اما در مدت کوتاهی فهمیدم او به موادمخدر اعتیاد شدیدی دارد. من در این مدت خیلی سعی کردم با او کنار بیایم اما امنیت ندارم، تا جایی که یک شب می خواست خفه ام کند. قصد دارم مهریه ام را ببخشم و هرچه زودتر طلاقم را بگیرم.» او با چشمانی اشک بار، آهی کشید و گفت:« به تمام دخترهای جوان و خانواده های آنان بگویید به هیچ کس اعتماد بی جا نکنند و در زمان ازدواج تحقیقات درست انجام دهند تا سرنوشت یک دختر این طور تباه نشود.»
برچسب ها : خانه بدان ,